اتوبوس زیر نور تیز افتاب به طرف شلمچه حرکت میکرد. دختر کها آرام و ساکت به نخل های کنار جاده خیره شده بودند. شاید پدرشان را در صحنه های جنگ تصور میکردند اتوبوس ایستاد و دختر ها پیاده شدند یکی یکی گوشی را از کیفشان در آوردند و به پدرانشان زنگ زدند،در بین انها دخترکی آرام بی صدا به طرف مشهد شهدای شلمچه حرکت می کرد بدون آنکه اطراف را نگاه کند ولی صدای دختر ها در گوشش پیچیده شده بود.
سلام باباما رسیدیم ....
سلام پدر، من شلمچه را دیدیم ....
سلام پدر، به جای پای تو سلام کردم ....
و هزاران سلام دیگر
بغض گلوی دخترک را فشرد چون او پدری نداشت که به او سلام کند . روبه روی مقبره شهدا نشست وسرش را به ستونی تکیه داد ،چشمانش را بست و به پدرش فکر کرد ،در حالی که قطرات اشک روی گونه هایش سرازیر می شد نسیم خواب از میان مژه هایش گذشت و به خواب فرو رفت.
پدرش را در میان خیل شهدادید.هیچ تغییری نکرده بود وهمچنان با صلابت و مهربان و دست به سینه به دخترش خوش آمد میگفت. قدم هایش را تند کرد تند وتند مانند طوفان در میان دستهای پدرش جا گرفت سرش را بر بالینش گذاشت و آرام شد. طنین صلوات شلمچه راعطر آگین کرد و دخترک چشمهایش را گشود .در حالی که لبخندی به لب داشت ، چه رو یای شیرینی اما نه چه حقیقت دل پذیری.
غصه از دلش رخت بر بسته بود وکشتی ارامش در ساحل وجودش لنگر ا نداخته بود و چون در رویایش پدرش به او گفته بود :
دخترم من همیشه با تو هستم.